جلسه خواستگاری عجیب و غریب

خواسته های مردم از شما از نعمت پروردگار است.بنابراین از آنها ملول وناراحت نشوید.

امام حسین (ع)

مادر داماد : ببخشین ، کبریت دارین؟
خانواده عروس : کبریت ؟! کبریت برای چی!؟سوال
مادر داماد : والا پسرم می خواست سیگار بکشه...از خود راضی
خانواده عروس : پس داماد سیگاریه....!؟متفکر
مادر داماد : سیگاری که نه.. والا مشروب خورده ، بعد از مشروب سیگار می چسبه...
خانواده عروس : پس الکلی هم هست..!؟تعجب
مادر داماد : الکلی که نه... والا قمار بازی کرده و باخته ! ما هم مشروب دادیم بهش که یادش برهچشمک
خانواده عروس : پس قمارم بازی می کنه...!؟آخ
مادر داماد : آره... دوستاش توی زندان بهش یاد دادن...
خانواده عروس : پس زندانم بوده...!؟ناراحت
مادر داماد : زندان که نه... والا معتاد بوده ، گرفتنش یه کمی بازداشتش کردن...
خانواده عروس : پس معتادم بوده...!؟سوال
مادر داماد : آره... معتاد بود ، بعد زنش لوش داد...نیشخند
خانواده ی عروس : زنش !!!؟؟؟عصبانی

نتیجه اخلاقی : همیشه موقع خواستگاری رفتن کبریت همراهتون داشته باشیننیشخند

زن کیه مرد کیه؟

خدای متعال به حضرت داود (علیه السّلام) فرمود : ای داود، اگر روی گردانان از من چگونگی انتظارم برای آنان، مدارایم با آنان و اشتیاق مرا به ترک معصیت هایشان می دانستند ، بدون شک از شوق آمدن به سوی من می مردند و بندبند وجودشان از محبّت من از هم می گسست.

 

تو خونه مشغول کار بودم که دخترم بدو بدو اومد پرسید

دخترم: مامان، تو زنی یا مردی؟
من: زنم دیگه، پس چی ام؟
دخترم: بابا، چی؟ اونم زنه؟
من: نه مامانی، بابا مرده.
دخترم: مامان تو زنی یا مردی؟
من: زنم دیگه پس چی ام؟
دخترم: راست میگی مامان؟
من: آره چطور مگه؟
دخترم: هیچی مامان! دیگه کی زنه؟
من: خاله مریم، خاله آرزو، مامان بزرگ
دخترم: دایی سعید هم زنه؟

دخترم: مامان، تو زنی یا مردی؟
من: زنم دیگه، پس چی ام؟
دخترم: بابا، چی؟ اونم زنه؟
من: نه مامانی، بابا مرده.
دخترم: مامان تو زنی یا مردی؟
من: زنم دیگه پس چی ام؟
دخترم: راست میگی مامان؟
من: آره چطور مگه؟
دخترم: هیچی مامان! دیگه کی زنه؟
من: خاله مریم، خاله آرزو، مامان بزرگ
دخترم: دایی سعید هم زنه؟

ادامه مطلب ...

علت خلقت مگس!

حکیم نیست آن کس که مدارا نکند با کسى که چاره اى جز مدارا کردن با او نیست.
امام علی علیه السلام


غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند. مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید:«اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟» غلام گفت: «مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.»

جوامع الحکایات

اثبات وجود خدا در آرایشگاه!

مومن سکوت میکند تا سالم بماند و سخن میگوید تا سود ببرد 

امام سجاد (ع)


مردی به آرایشگاه رفت. در حال کار گفت وگوی جالبی بین او و آرایشگر در گرفت.  آن‌ها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسیدند  آرایشگر گفت: «من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد. چون اگر خدایی بود، نباید مردم این همه مشکل می‌داشتند.» مشتری لحظه ای فکر کرد، از مغازه بیرون رفت. 

به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای کثیف و ژولیده.  مشتری برگشت و به آرایشگر گفت:  «به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.» آرایشگر با تعجب گفت: «چرا چنین حرفی می‌زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.» مشتری با اعتراض گفت: «نه! آرایشگرها وجود ندارند، اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف پیدا نمی‌شد.» آرایشگر جواب داد: «آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که همه مردم به ما مراجعه نمی‌کنند؛ تازه وقتی هم می‌آیند نمی‌دانند چه نوع اصلاحی مناسب سر آن‌هاست.»
برای همین یک وقت‌هایی ما سر آن‌ها را مرتب می‌کنیم اما هنوز فکر می‌کنند ژولیده هستند.  مشتری تایید کرد: «دقیقا! نکته همین است. حالا یک بار صحبت‌هایت را مرور کن تا به وجود خدا پی ببری.»

داستانک زیبا؛ ثروتمند واقعی کیست؟!

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد .

پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت .

ادامه مطلب ...

امام علی و ریاضیات

امام علی و ریاضیات


امام علی (ع) می فرماید : گوش کنید با فراغت

                                                توضیح دهید با متانت

                                                                  بررسی کنید با دقّت

                                                                                  تصمیم بگیرید با عدالت

یک مرد یهودی نزد حضرت علی (ع ) آمد و گفت : یا علی به من عددی بگو که هم نصف و هم ثلث و هم ربع و هم خمس و ... و هم عشر دارد و کامل هم باشد .

امیرالمؤمنین فرمودند : اگر ایام هفته که هفت روز است را در ایام سال که 360 روز است ضرب کنی این عدد که مورد نظر شماست بدست خواهد آمد.

آن مرد یهودی چون حساب کرد دید درست است .

                                                ( 2520 = 7 × 360   )       

504=5÷2520      630=4÷2520        840=3÷2520       1260=2 ÷2520

280=9 ÷2520      315=8÷2520        360=7÷2520          420=6÷2520

252 = 10÷ 2520

..........................................................................................................................

(تقسیم ۱۷ شتر بین سه نفر)

سه نفر در تقسیم هفده شتر با هم نزاع می کردند،اولی مدعی یک دوم ،دومی مدعی یک سوم و سومی مدعی یک نهم آنها بودند وبه هر ترتیب که خواستند شترها را تقسیم کنند که کسری به عمل نیاید نتوانستند. خصومت به نزد حضرت علی(ع) بردند ، حضرت به آنها فرمود :مایل نیستید من یک شتر از مال خودم بر آنها بیفزایم و آنها را بین شما تقسیم کنم ؟ گفتند :بلی ، پس یک شتر بر آنها افزوده شد ومجموعا 18 شتر شدند و آنگاه یک دوم آنها را که 9 شتر باشد به اولی و یک سوم را که 6 شتر باشد به دومی و یک نهم را که 2 شتر باشد به سومی داد و یک شتر باقی مانده را نیز خود یرداشت.


منبع:http://zappy.blogfa.com/post-83.aspx 


 

منابع مرتبط: 

داستان زیبای وسوسه

امـام صـادق (ع ) فـرمـود: در تورات نوشته است : اى آدمى زاد! تنها بعبارت من پرداز تا دلت را از بـى نـیاز پرکنم و نسبت بخواستت ترا بخودت وانگذار، و بر من است که نیاز را از تـو بـردارم و دلت را از تـرس خـود پـرکـنـم ، و اگـر بـراى عبادتم خود را فارغ نـسـازى : دلت را از گـرفـتـارى دنـیـا پـرکـنـم ، سپس در نیاز را برویت نبندم و ترا با خواستت واگذارم . 

 

وسوسه 

 

روزی روزگاری در روستایی تاجری به روستاییان اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد.روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر از میمون است به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. 

مرد تاجر هزاران میمون را به قیمت ۲۰ دلار از روستاییان خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستایی ها دست از تلاش کشیدند.به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. 

با این شرایط روستاییان تلاش خود را از سر گرفتند.پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشت زارهایشان رفتند. 

این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کمتر شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. 

این بار مرد تاجر اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۶۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد. 

در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت:این همه میمون در قفس را ببینید.من آنها را به ۵۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۶۰ دلار به تاجر بفروشید. 

روستاییان که وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. 

البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید. 

فقط روستاییان ماندند و یک دنیا میمون 

برداشت شما چیست؟ 

 

منبع:کتاب امروز اولین روز است 

اثر:پاپوش-باقی آبادی

دو داستان کوتا و جالب

دو داستان جالب
  1. داستان درجات ایمان
مـردى سـراج کـه خدمتگزار امام صادق (ع ) بود گوید: زمانى که امام صادق (ع ) در حیره بـود، مـرا بـا جـمـاعـتـى از دوسـتـانش پى کارى فرستاد، ما رفتیم ، سپس وقت نماز عشاء (انـدوهـگـیـن ) مـراجـعـت کـردیـم ، بـسـتـر مـن در گـودى زمـیـن بـود کـه در آنـجـا مـنـزل کرده بودیم ، من با حال خستگى و ضعف آمدم و خود را انداختم ، در آن میان امام صادق (ع ) آمـد و فـرمـود، نـزد تـو آمـدیـ ((8)) مـن راسـت نشستم و حضرت هم سر بسترم نشست و از کاریکه مرا دنبالش ‍ فرستاده بود پرسید، من هم گزارش دادم ، حضرت حمد خدا کرد.

بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...

جایگاه ادب از دیدگاه یک ریاضیدان

امـام صـادق (ع ) فـرمود: سه چیز است که هر که یکى از آنها را نزد خدا برد، خدابهشت را بـراى او واجب کند: انفاق در حال تنگدستى و خوشروئى براى همه مردم و انصاف دادن از خود (یعنى حق را بگوید اگرچه بر زیان او باشد).

جایگاه ادب از دیدگاه یک ریاضیدان



روزی از یک ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت :


اگر زن یا مرد دارای ادب و اخلاق باشند : نمره یک میدهیم 1

اگر دارای زیبائی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم : 10

اگر پول هم داشته باشند 2 تا صفرجلوی عددیک میگذاریم : 100

اگردارای اصل ونسب هم باشند 3 تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم : 1000

ولی اگر زمانی عدد 1 رفت ( اخلاق )؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند ، 000

صفر هم به تنهائی هیچ است و با آن انسان هیچ ارزشی ندارد
و این یادآور کلام حکیم ارد بزرگ است که می گوید : نخستین گام در راه پیروزی ، آموختن ادب است و نکو داشت دیگران .


منبع:http://da3tanekotah.persianblog.ir/post/151/

قورباغه کر

از امـیـرالمؤ منین علیه السلام روایت شده که رسولخداست صلوات الله علیه و آله و صلم فـرمـود: خدا حرام کرده است بهشت راست بر هر فحاشى بى آبرو و کم شرمى که باکى از آنـچـه گوید و آنچه باو گفته شود ندارد، زیرا اگر بازرسى از حالش کنى یا زنا اسـت یـا از شرکت شیطان ، بوى عرض شد: اى رسولخداست در میان مردمان شرکت شیطان هـم هـست ؟ فرمود: آیا گفتار خداى عزوجل را نخوانده که (بشیطان فرماید:) (((و شرکت کن با ایشان در مالها و فرزندان ))) (سوره اسراء آیه 64).
رواى گـویـد: مـردى از فـقـیهى پرسید: آیا در میان مردم کسى هست که باکى از آنچه باو گفته شود ندارد؟ آنکسکه متعرض ‍ مردم شود و به آنان دشنام گوید در صورتیکه میداند کـه آنـهـا رهایش نکنند اینست آنکسیکه باکى از آنچه گوید و آنچه درباره اش گفته شود ندارد.


قورباغه کر


روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه بدهند.هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود.جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد.کسی توی جمعیت  باور نداشت که قورباغه های به این کوچکی بتوانند به نوک برج برسند.هرکسی چیزی میگفت:

اوه عجب کار مشکلی

آنها هیچ وقت به نوک برج نمیرسند

هیچ شانسی برای موفقیتشان نیست

برج خیلی بلنده!

قورباغه های کوچک یکی یکی شروع به افتادن کردند به جز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر میرفتند.جمعیت هنوز ادامه میداد((خیلی مشکله!هیچ کس موفق نمیشه!))و تعداد بیشتری از قورباغه های خسته از ادامه دادن منصرف میشدند.ولی فقط یکی به  رفتن ادامه داد.بالا بالا و باز هم بالاتر.این یکی نمیخواست منصرف شود!بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز آن قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک برج رسید.بقیه قورباغه ها مشتاقانه میخواستند بدانند که او چگونه این کار را انجام داده؟

آنها از قورباغه پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن را پیدا کرده است؟

مشخص شد که قورباغه برنده کر بوده است


برداشت شما چیست؟


منبع:کتاب اولین روز امروز است

داستان جالب از آیه ای امید بخش

داستان جالب از آیه ای امید بخش

در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این مضمون نقل شده است که روزى رو به سوى مردم کرد و فرمود: به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن کدام آیه است ؟ بعضى گفتند آیه "ان الله لا یغفر ان یشرک به و یغفر ما دون ذلک لمن یشاء"(خداوند هرگز شرک را نمى بخشد و پائین تر از آن را براى هر کس که بخواهد مى بخشد) سوره نساء آیه 48
امام فرمود: خوب است ، ولى آنچه من میخواهم نیست ، بعضى گفتند آیه "و من یعمل سوء او یظلم نفسه ثم یستغفرالله یجد الله غفورا رحیما" (هر کس عمل زشتى انجام دهد یا بر خویشتن ستم کند و سپس از خدا آمرزش بخواهد خدا را غفور و رحیم خواهد یافت) سوره نساء آیه 110
امام فرمود خوبست ولى آنچه را مى خواهم نیست .
بعضى دیگر گفتند آیه "قل یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفورالرحیم" (اى بندگان من که دراثر گناه، بر خویشتن زیاده روی کرده اید، ازرحمت خدا مایوس نشوید در حقیقت ‏خدا همه گناهان را مى‏آمرزد که او خود آمرزنده مهربان است) سوره زمرآیه53
امام فرمود خوبست اما آنچه مى خواهم نیست ! بعضى دیگر گفتند آیه "و الذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا نفسهم ذکروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله" (پرهیزکاران کسانى هستند که هنگامى که کار زشتى انجام مى دهند یا به خود ستم مى کنند به یاد خدا مى افتند، از گناهان خویش آمرزش مى طلبند و چه کسى است جز خدا که گناهان را بیامرزد)
سوره آل عمران آیه135
باز امام فرمود خوبست ولى آنچه مى خواهم نیست . در این هنگام مردم از هر طرف به سوى امام متوجه شدند و همهمه کردند فرمود: چه خبر است اى مسلمانان ؟ عرض کردند: به خدا سوگند ما آیه دیگرى در این زمینه سراغ نداریم . امام فرمود: از حبیب خودم رسول خدا شنیدم که فرمود:
امید بخش ترین آیه قرآن این آیه است
"واقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من اللیل ان الحسنات یذهبن السیئات ذلک ذکرى للذاکرین"
سوره هود آیه 114

و فرمود: اى على! آن خدایى که مرا به حق مبعوث کرده و بشیر و نذیرم قرار داده یکى از شما که برمى‏خیزد براى وضو گرفتن، گناهانش از جوارحش مى‏ریزد، و وقتى به روى خود و به قلب خود متوجه خدا مى‏شود از نمازش کنار نمى‏رود مگر آنکه از گناهانش چیزى نمى‏ماند، و مانند روزى که متولد شده پاک مى‏شود، و اگر بین هر دو نماز گناهى بکند نماز بعدى پاکش می‏کند، آن گاه نمازهاى پنجگانه را شمرد
بعد فرمود: یا على جز این نیست که نمازهاى پنجگانه براى امت من حکم نهر جارى را دارد که در خانه آنها واقع باشد، حال چگونه است وضع کسى که بدنش آلودگى داشته باشد، و خود را روزى پنج نوبت در آن آب بشوید؟ نمازهاى پنجگانه هم به خدا سوگند براى امت من همین حکم را دارد.

عاشق زشت ترین دختر شدم

حـضـرت بـاقـر عـلیـه السـلام فـرمـود: کـسـیـکـه در کـمـک کـردن بـه بـرادر مـسـلمـانـش بـخـل ورزد و از اقـدام در انـجـام حـاجـتـش دریـغ کـنـد گـرفـتـار بکمل کسى شود که در آن کمک گناهکار (خدا) شود و مزدى هم نبرد.

عاشق زشت ترین دختر شدم

دختر دانش آموز صورتی زشت داشت. دندان‌هایی نامتناسب با گونه‌هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره‌ای تیره...
روز اولی که به مدرسه ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت... او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: میدونی زشت‌ترین دختر این کلاسی؟!! یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
بعضی‌ها هم اغراق آمیزتر می‌خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله‌ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه‌ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
اما کاترینای عزیزم،بر عکس من تو بسیار زیبا و جذاب هستی...
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان‌ترین فردی است که می‌توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می‌خواستند با او هم گروه باشند...
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود:
به یکی می‌گفت چشم عسلی و به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق‌ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب‌ترین یاور دانش آموزان را داده بود.
ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید‌هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف‌هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه‌های مثبت فرد اشاره می‌کرد.
مثلاً به من می‌گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می‌گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت...
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود؟!
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری‌اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم...!
5 سال پیش وقتی برای خواستگاری‌اش رفتم،دلیل علاقه‌ام را جذابیت سحر آمیزش می‌دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی‌اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟!
همسرم جواب داد: من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم...!
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید...

پاداش نیکو کاری

امـام صـادق عـلیـه السـلام فـرمـود: هـمینکه مؤ من برادر (دینى ) خود را تهمت زند ایمان از دلش زدوده شود، چون نمک در آب .



پاداش نیکو کاری


چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 ساله ‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
چه شرطی؟
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!

خاطره ایی از استاد ما دکتر شفیعی کد کنی





Close
تبلیغات در بلاگ اسکای

پاداش نیکو کاری

امـام صـادق عـلیـه السـلام فـرمـود: هـمینکه مؤ من برادر (دینى ) خود را تهمت زند ایمان از دلش زدوده شود، چون نمک در آب .



پاداش نیکو کاری


چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 ساله ‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
چه شرطی؟
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!
خاطره ایی از استاد ما دکتر شفیعی کد کنی

تاریخ ارسال: جمعه 30 دی ماه سال 1390 ساعت 9:17 PM | نویسنده: Saman | چاپ مطلب 0 نظر

داستان دو گرگ

از یحیى ازرق حدیث شده که گفت : حضرت ابوالحسن (موسى بن جعفر) علیه السلام بمن فرمود: هر که پشت سر مردى چیزى را گوید که در اوست و مردم میدانند که آنچیز در اوست غـیبت کرده او را نکرده ، و هر که پشت سر کسى چیزیرا گوید که در اوست ولى مردم نمى دانـنـد غـیـبـتش کرده ، و هر که پشت سر کسى چیزى گوید که در او نیست به او بهتان زده است


داستان دو گرگ


دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند.

یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس...
یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده.
ـ بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟!
ـ بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم...
ـ معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغل رو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد !!!
ـ تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه...!
ـ یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده اش شد گوشش !
ـ بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟!!
ـ بابای من خر نبود از همه داناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچین حامی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بیخ تا بیخ بِبرن، بِبرندش تو ده کله گرگی بگیرن...!
ـ من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم...
ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟!
ـ آره، ‌نمی خواستم به نامردی بمیرم. می خواستم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم...
گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:
ـ داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟!!
ـ واقعاً که عجب بی چشم و رویی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟!!
ـ چه فداکاری ای؟!
ـ تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم !!!
ـ منو بخوری؟!!
ـ آره مگه تو چته؟!
ـ آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم...
ـ برای همینه که میگم باید فداکاری کنی دیگه !!!
ـ آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگ رو می خوره؟!!
ـ چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن !
ـ آخه گوشت من بو میده !
ـ خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو میده؟!!
ـ حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟!!
ـ معلومه چرا نخورم؟
ـ پس یه خواهشی ازت دارم...
ـ چه خواهشی؟!
ـ بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن...
ـ واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار هیچی! من دارم فداکاری می کنم و می خوام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه !!!
گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...
نتیجه :
1. گرگها (بخوانید گرگ صفتها !) همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند...
2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق خیلی سخت است...

3. جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم !


منبع:اکبر وکیلی تجره
http://story-short.blogfa.com/




داستان دو گرگ

از یحیى ازرق حدیث شده که گفت : حضرت ابوالحسن (موسى بن جعفر) علیه السلام بمن فرمود: هر که پشت سر مردى چیزى را گوید که در اوست و مردم میدانند که آنچیز در اوست غـیبت کرده او را نکرده ، و هر که پشت سر کسى چیزیرا گوید که در اوست ولى مردم نمى دانـنـد غـیـبـتش کرده ، و هر که پشت سر کسى چیزى گوید که در او نیست به او بهتان زده است


داستان دو گرگ


دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند.

یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس...
یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده.
ـ بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟!
ـ بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم...
ـ معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغل رو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد !!!
ـ تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه...!
ـ یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده اش شد گوشش !
ـ بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟!!
ـ بابای من خر نبود از همه داناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچین حامی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بیخ تا بیخ بِبرن، بِبرندش تو ده کله گرگی بگیرن...!
ـ من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم...
ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟!
ـ آره، ‌نمی خواستم به نامردی بمیرم. می خواستم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم...
گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:
ـ داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟!!
ـ واقعاً که عجب بی چشم و رویی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟!!
ـ چه فداکاری ای؟!
ـ تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم !!!
ـ منو بخوری؟!!
ـ آره مگه تو چته؟!
ـ آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم...
ـ برای همینه که میگم باید فداکاری کنی دیگه !!!
ـ آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگ رو می خوره؟!!
ـ چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن !
ـ آخه گوشت من بو میده !
ـ خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو میده؟!!
ـ حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟!!
ـ معلومه چرا نخورم؟
ـ پس یه خواهشی ازت دارم...
ـ چه خواهشی؟!
ـ بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن...
ـ واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار هیچی! من دارم فداکاری می کنم و می خوام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه !!!
گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...
نتیجه :
1. گرگها (بخوانید گرگ صفتها !) همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند...
2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق خیلی سخت است...

3. جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم !


منبع:اکبر وکیلی تجره
http://story-short.blogfa.com/


ادامه مطلب ...

سه داستان بسیار جالب

حـضـرت بـاقـر و حـضرت صادق علیهما السلام فرمودند: نزدیکتر چیزى که بنده بکفر دارد این است که با مردى عقد برادرى در دین بسته باشد و لغزش ها و خطاهاى او را شمار کند که روزى او را بآنها سرزنش کند.


ماجرای بودا و زن هرزه


بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید.

بودا به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده،  کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : حالا کف بزن

 کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:  هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند

بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمیتواند به تنهایی هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند. بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌ است!


روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.

پسر لقمان گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.


صحرا نوردی شرلوک هولمز


شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟

واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم.
هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.
از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.
از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند!

بله، در زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمونه، ولی این قدر به دور دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم


عشق واقعی

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند.

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.


منبع:http://dastanha.blogsky.com/

ادامه مطلب ...

یک داستان جالب

حضرت صادق علیه السلام فرمود: هر که با مسلمانان به دورو و دو زبان برخورد کند، روز قیامت بیاید در حالیکه براى او دو زبان از آتش باشد.
شرح مقصود کسانى هستند که براى جلب نفع دنیوى نزد هر کسى مطابق تمایلات او سخن گویند و باصطلاح معروف نان را بنرخ روز خورند، و اینکار باعث حقیقت پوشى ها و حق کشیهاى زیادى گردد و بقول علامه مجلسى (ره ) و دیگران این عین نفاق است .


ادیب زاده می گوید:

زمان شاه شنیدم، که پای علی باغبان باشی [زادهٔ ۱۳۰۳ در طرقبه مشهد] شکسته …!
با گروه فیلم برداری رفتیم و وقتی با اون مصاحبه کردم با ناراحتی گفت:
دکتر ها گفته اند باید یک پای من رو قطع کنند …
شب، که فیلم پخش شد ۵۰ خط تلفن جام جم توسط مردم اِشغال شده بود و همه با عصبانیت می خواستن یه جوری به علی باغبان باشی کمک کنن …
همون شب، محمدرضا پهلوی، که در اون زمان ولیعهد بود و نزدیک به ۱۷ سال داشت، به آقای جهان بانی، رییس سازمان ورزش (‌که اوایل انقلاب اعدام شد) دستوری داده بود، که او هم شبانه به در خانه ی باغبان باشی رفته بود و پاسپورتش را درست کرده بودند و روز بعد ساعت ۱۱ صبح از فرودگاه زنگ زد که:
مثل این‌که معجزه شده و من برای درمان به نیویورک می‌روم.
در نیویورک پایش را یک پروفسور بزرگ عمل کرد، بعد از دو ماه، که برگشت از همان فرودگاه مهرآباد به ما زنگ زد، که من می‌خواهم به زودی در یک مسابقه‌ی دو و میدانی شرکت کنم و شما را هم دعوت می‌کنم.
http://www.training2run.com/assets/images/ManRunningGif.gif
علی باغبان باشی، وقتی در زمان ریاست جمهوری خاتمی به مراسم تقدیر و نکو داشت پیش کسوتان دعوت شد، زمانی که نام باغبان باشی، در مراسم از طریق بلند گو اعلام گردید، خاتمی از یکی از حاضرین پرسید:
مگر باغبان باشی زنده است؟!
و چه ضیافتی بود، در آغوش کشیدن و اشک به چشم آوردن خاتمی برای قهرمانی که نام ایران را بر بلندای المپیک جهانی فریاد کشید …!
باغبان باشی، اکنون ۸۴ سال سن دارد و هنوز فعالیت ورزشی می کند …!
اخرین باری، که باغبان باشی را دیدم، دور میدان دروازه قوچان مشهد بود؛ به گرمی حال و احوال کردم و او گفت:
شما مگه من رو می شناسی؟ 
لبخندی زدم و گفتم:
تمام دنیا شما رو می شناسن…!
باغبان باشی، هنوز در طرقبه زندگی می کند و روحیه ی شاد و ورزش کاری دارد »
آری به قول حکیم ارد بزرگ : ( در هر سرنوشتی ، رازی مهم فرو نهفته است ) . گاهی هر کدام از ما وسیله ترقی همدیگر می شویم و خود از مسیری که طی می کنیم بی اطلاعیم . حقیقت این است که ما آدم ها بخشی زیادی از تکامل خود را مدیون دیگر افراد جامعه هستیم . پس زنده باد دوستی ها و یاوری ها ...

 

منبع:http://da3tanekotah.persianblog.ir

داستان جالب شاگرد و استاد

داود بـن کـثـیـر رقـى گوید: بحضرت صادق عرض کردم : سنتهاى رسولخدا (ص ) چون فـرائض خـداونـد عـزوجـل مـى بـاشـد؟ فـرمـود: بـدرسـتـیـکـه خـداى عزوجل فرائضى را فرض فرموده که بر بندگان لازم گشته ، پس هر که فریضه اى از آنـچـه لازم شـده تـرک کـنـد و بـان عـمـل نـکـنـد و مـنـکـر آن شـود کـافـر اسـت و (رسـول خـدا (ص ) بـکـارهـائى فـرمـان داده که همه آنها خوب است ، پس کسیکه برخى از آنـچه خداى عزوجل بندگانش را بآن فرمان داده از طاعتش ترک کند کافر نیست ولى ترک فضیلت کرده و از خیر کم بهره است .


داستان جالب شاگرد و استاد....

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله، آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمآیانگر صفات ماست، خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد، سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F)  نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمآیانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.
نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ، آلبرت انیشتن

 

داستان چوپان و مهندس

عـبـداللّه بـن سـلیـمـان گـویـد: از حـضـرت صـادق (ع ) پـرسـیـدم از گـفـتـار خـداى عزوجل (که فرماید:) (((و رتل القرآن ترتیلا))) فرمود: امیرالمؤ منین صلوات اللّه علیه فـرمـوده : یـعنى او را خوب بیان کن و همانند شعر آنرا بشتاب مخوان ، و مانند ریک (هنگام خـواندن ) آنرا پراکنده مساز، ولى دلهاى سخت خود را بوسیله آن به بیم و هراس افکنید، و هـمـت شـمـا ایـن نـبـاشـد کـه سـوره را بـآخـر رسـانـد (یـعـنـى هـمـت خـود را در تـدبـر و تـاءمـل در آیـات و بـکـار بـسـتـن و عـمـل کـردن آنـهـا قـرار دهید نه باینکه سوره را بآخر رسانید). 

 

داستان چوپان و مهندس 

 

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک دور افتاده بود.ناگهان سر و کله یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد. 

راننده اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک.کفش های مارک دار.عینک و کروات گران قیمت بود سرش را از پنجره اتومبیلش بیرون آورد و پرسید:اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری یکی از آنها را به من خواهی داد؟ 

چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به گوسفندهایش که به آرامی در حال چریدن بودند انداخت و با وقار خواصی جواب مثبت داد. 

جوان ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و لپ تاپ خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد و آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد و وارد صفحه ناسا روی اینترنت جایی که میتوانست سیستم جست و جوی ماهواره ای GPS را فعال کند شد. 

منطقه چراگاه را مشخص کرد.یک بانک اطلاعاتی با شصت صفحه کاربرگEXCELبه وجود آورد و فرمول پیچیده عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد. 

بالاخره 150 صفحه اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و در حالی که آنها را به چوپان نشان میداد گفت:شما در اینجا دقیقا 1586 راس گوسفند داری. 

چوپان گفت:درست است.حالا همینطور که قبلا توافق کردیم میتوانی یکی از گوسفندان را ببری. 

آنگاه به نظاره آن جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود پرداخت. 

وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد.چوپان رو به او کرد و گفت:اگر من به تو بگویم که دقیقا چه کاره هستی آن را به من پس خواهی داد؟ 

مرد جوان پاسخ داد:آره چراکه نه؟ 

چوپان گفت تو یک مشاور هستی! 

مرد جوان گفت:بله.اما به من بگو این را از کجا حدس زدی؟ 

چوپان پاسخ داد کار ساده ای است .بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد به اینجا آمدی.برای پاسخ دادن به سوالی که خود من از قبل جواب آن را میدانستم مزد خواستی.مضافا این که هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمیدانی چون به جایث گوسفند سگ مرا برداشتی. 

 

ممنون میشم اگه نظر بدید

ادامه مطلب ...

دو حکایت جالب

عبدالملک بن عتبه گوید: از حضرت ابى الحسن علیه السلام پرسیدم از کاغذهائى که جـمـع مـى شـود آیا (جایز است ) بآتش سوزانده شود و در آنها نام خدا است ؟ فرمود: نه ، اول آنها را با آب بشویند (و سپس ‍ بسوزانند). 

  

دو حکایت جالب 

  1. علاقه 

مارک البیون در کتا بخود تحت عنوان ((ساخت زندگی و امرار معاش))درباره یک مطلب آشکار کننده از سوداگرانی مینویسد که دو مسیر کاملا متفات را پس از فراغت از تحصیلا دانشگاهی طی کرده اند.وی چنین میگوید:یک بررسی از فارغ التحصیلان دانشکده بازرگانی سابقه ۱۵۰۰ نفر را از سال ۱۹۶۰ تا سال ۱۹۸۰ مورد مطالعه قرار داده است.در آغاز فارغ التحصیلان به دو دسته تقسیم شدند: 

گروه الف کسانی بودند که خواستند اول پول درآورندتا بعدا هرکار خواستند بکنند.یعنی اول مشکل مالی خود را حل و فصل کنند و بعدا به امور دیگر زندگی بپردازند 

گروه ب شامل کسانی بود که ابتدا به دنبال علاقه واقعی خود بودند و اطمینان داشتند که پول عاقبت خود به دنبال آن می آید 

چه درصدی از هرگروه وجود داشت؟ 

از ۱۵۰۰نفر فارغ التحصیل در مطالعه مورد نظر کسانی که در گروه الف ((اول پول))بودند ۸۳درصد کل یا ۱۲۴۵ نفر را تشکیل میدادند.گروه ب ((اول علاقه واقعی))یعنی خطر پذیرها جمعا ۱۷ درصد یا ۲۵۵ نفر بودند.پس از بیست سال ۱۰۱ نفر میلیونر در کل این دو گروه بوجود آمده بود که یک نفر از گروه الف و ۱۰۰ نفر از گروه ب بودند  

 

    ۲.آرزو 

 

آلیس:لطفا به من بگو از کدام راه باید بروم؟ 

گربه:بستگی دارد که کجا میخواهی بروی؟ 

آلیس:خیلی برایم مهم نیست کجا بروم! 

گربه:پس مهم نیست از کدام راه بروی 

 

 

برچسب ها 

حکایت-حکایت جالب-حکایت زیبا-حکایت کوتاه-داستان-داستان زیبا-داستان کوتاه-عجایب-عجایب جهان-خدا-اعتماد-داستان اعتماد-زیباترین داستان-زیباترین مطالب-هدف-حکایت مدیریتی-هدفمندی-آلیس در سرزمین عجایب-علاقه واقعی-نتایج علاقه واقعی-پول-داستان کوتاه-حکایت جالب-حکایت زیبا-حرفهای قشنگ

داستانی از دیدار با امام زمان

مـعـمـر بن خلاد گوید: از حضرت رضا علیه السلام پرسیدم : و عرضکردم : قربانت گـردم مـردى در مـیان جمعى است و سخنى بمیان آید و آنها شوخى کنند و بخندند؟ فرمود: بـاکـى نـیـسـت تـا آنـجا که نباشد و گمانم که مقصودش فحش بود (یعنى در صورتیکه بـفـحـش و هـرزه گـوئى نـکـشـد، و فـحـش در آن نـبـاشـد) سـپـس فـرمـود: هـمـانـا رسـول خـدا (ص ) ایـنـگـونـه بود که عرب بیابانى نزدش مى آمد و هدیه اى برایش مى آورد و هـمـانـجـا مـى گـفـت : بـهـاى هـدیـه مـا را بـده ، پـس رسـول خـدا (ص ) مـى خندید، و هر زمان که اندوهگین مى شد مى فرمود: آن عرب بیابانى چه شد؟ کاش نزد ما مى آمد.

 

داستانی از دیدار با امام زمان

 

در زمانی نه چندان دور یعنی هنگامی که مردم بدون هواپیماهای بویینگ و ایرباس و بدون هیچگونه ریایی به حج میرفتند.در اصفهان چند نفری در قالب یک کاروان عازم سفر حج شدند.مسافت های زیادی را گزراندند و روزها و دشتهای زیادی را پشت سر گذاشتند.یک روز طبق معمول روزهای گذشته مشغول استراحت شدند.در این میان فردی بود که اسمش خاطر ذهنم نیست.او هم که مشغول استراحت بود در زیر سایه ای به خواب عمیقی رفت و وقتی به هوش آمد دیگر اثری از دیگر همسفران خود ندید.کاروانیان رفته بودند و او هم خواب مانده بود و از کاروان دور افتاد.ترسید و با عجله مشغول راه افتادن شد ولی او دیگر نه راه مکه را میدانست و نه راه اصفهان.وحشت او را فراگرفت و با ترس در حالی که زیر لب مشغول ذکر نام ائمه اطهار(علیهما السلام) و مدد جستن از آنها بود به جست و جوی کاروان پرداخت.آنقدر گشت تا از نفس افتاد ولی مداوم ذکر یاصاحب الزمان بر زبانش جاری بود اما اثری از کاروان نیافت.او درحالی که دیگر از خستگی توانی در بدن نداشت دو نفر سوار را دید که از دور می آیند وقتی نزدیک شدند دید که یک نفر سید زیبا به همراه یک نفر دیگر که برروی اسب قهوه ای نشسته جلوی او ایستادن.سید بزرگوار از او پرسید که چه شده؟شرح حال خود را بازگو کرد.آن مرد اصفهانی در حالی که مشغول شرح واقعه بود گاهی نیم نگاهی به آن مردی که کنار سید و روی اسب قهوه ای بود می انداخت و فکر میکرد که چقدر این آقا شبیه حالوی خودمون که در بازار اصفهان حمالی میکند است.بعد از شرح داستان آن سید بزرگوار رو به سوار بغل خود میکند و از او میخواهد که مرد اصفهانی را به مقصدش برساند.مرد اصفهانی همراه آن مرد میشود و در حالی که در راه مشغول رفتن بودند مرد اصفهانی از او میپرسد که آقا شما چقدر شبیه به ((حالو)) که در بازار اصفهان است میدهید!مرد میگوید من خود آن حالو هستم و آن سیدی که دیدی حضرت صاحب الزمان بودند.مرد اصفهانی ناگهان جا میخورد ولی چه کند که دیگه کار از کار گذشته و امامش رفته بود.وقتی که به مکه رسیدند حالو که آن مرد اصفهانی را رسانده بود گفت که مبادا راجع به این واقعه به کسی حرفی بزنی.این یک راز باشد بین من و تو و امام زمان.مرد اصفهانی قبول کرد ولی به شرط اینکه وقتی به اصفهان بازگشت حالو حتما به دیدن او بیاید.حالو هم قبول کرد ورفت.مرد اصفهانی وقتی به هم کاروانیان خود رسید کلی گلایه کرد ولی حرفی از ماجرایی که بر او گذشته بود نزد.مراسم حج تمام شد و مرد اصفهانی به همراه همسفرانش به اصفهان بازگشتند.مرد اصفهانی به شدت مشتاق دیدار دوباره حالو بود.او روز اول در خانه نشت مردم آمدند ولی از حالو خبری نبود.روز دوم هم به همین منوال گذشت.اما روز سوم وقتی که خانه نسبتا شلوغ بود حالو وارد خانه مرد اصفهانی شد و کنار درب ورودی نشست.همین که مرد اصفهانی آمد تعارف کند حالو اشاره ای کرد و گفت بشین.حالو کنر در نشسته بو تنها و کسی هم اعتنایی به او نکرد.کسانی که مسئول پذیرایی بودند میوه آوردند ولی به حالو تعارف نکردند.چایی آوردند ولی به حالوی امام زمان ببین تعارف نکردند.مرد اصفهانی که به شدت شرمنده و خشمگین شده بود خواست بلند شود و خود شخصا تعارف حالو کند که باز حالو اشاره ای کرد و گفت بشین.حالورفت.مدتی گذشت.یک روز مرد اصفهانی که در مغازه بود حالو به نزد او آمد و گفت که این جمعه به خانه من بیا کار مهمی با تو دارم.هرچه گفت چه کاری گفت بیا بهت میگویم.روزها گذشت و نوبت روز جمعه شد.با رسیدن جمعه حالو به خانه حالو رفت همین که وارد شد دید سیدبزرگوار و زیبایی مشغول خارج شدن از خانه بود و حالو گریه کنان و دوان دوان با پای برهنه پشت سر آقا حرکت میکرد.وقتی به حالو رسیدم ازش پرسیدم که آیا این سید همان آقا بود گفت:(( بله ایشان آمده بودند که خبر مرگ مرا به من بدهند))سپس به من گفت((حاضری برای من یک کاری بکنی؟))گفتم به روی چشمم چه کاری؟ گفت:من در فلان روز از دنیا میرم.تو در آن روز سراغ مرا از دیگر حمالان بازار بگیر.آنها به تو میگویند که امروز سر کار نیامده.با آنها به خانه من بیا.جسد مرا غسل و کفن و دفن کنید.مبادا تا من زنده ام درباره ماجراهایمان با کسی حرف بزنی.قبول کرد و با اشک از خانه حالو بیرون آمد.روز مقرر فرا رسید و مرد اصفهانی در بازار از حمالان سراغ حالو را گرفت و آنها هم گفتند امروز نیامده و با هم به خانه حالو رفتند و جسد او را یافتند و غسل و کفن کردند و دفنش کردند.بعد از آنکه حالو را دفن کردند مرد اصفهانی بر روی خاک حالو افتاد و زار زار مشغول گریه کردن شد.مردم متعجب شدند که حالو هیچ خویشاوندی با مرد اصفهانی ندارد ولی اینگونه گریه میکند.وقتی شرح ماجرا را از زبان او شنیدند خیلی ناراحت شدندوآنها هم خون گریستند از اینکه چرا آن مرد را نشناخته بودند. این ماجرا به گوش یکی از آیت الله های بزرگ اصفهان( که اسم او نیز یادم نیست)رسید.آن آیت الله بعد از خبر دار شدن همه مردم را جمع کردواو هم در سوگ حالو خون گریه میکرد ومردم باشکوه ترین مجلس را برای وی گرفتند.

چه خوب هست اینطور زندگی کردن و اینطور مردن مثل حالو

سه حکایت جالب

 هر که بدون بصیرت عمل کند مانند کسى است که بیراهه میرود هر چند شتاب کند از هدف دورتر گردد.  

امام صادق علیه السلام  

 

سه حکایت جالب در مورد هدفمندی و ایمان به هدف 

 

  • بازی در برف 

در یک روز برفی وقتی سه نفر از معلمهای یک مدرسهء روستایی به مدرسه رسیدند از دانش آموزان خبری نبود و مدرسه به دلیل برف شدید تعطیل شده بود. 

معلم ها برای سرگرم کردن خود قرارا گذاشتند روی برف با پا خط راستی از یک طرف حیاط مدرسه به طرف دیگر آن درست کنند.برنده کسی بود که خط راست تری رسم میکرد. 

نفر اول نهایت سعی خود را کرد و با دقت کافی پایش را در مسیر مستقیم حرکت داد ولی هنگامی که در طرف دیگر حیات نگاه به پشت سر خود کرد خط کاملا منحنی و کج شده بود. 

نفر دوم گاهگاهی به پشت سر خود نگاه میکرد ولی او هم توفیقی نیافت.اما نفر سوم توانست با موفقیت خط راستی رسم کند! 

به نظر شما چگونه این کار را انجام داد؟ 

 

  • با یک نخ 

رام کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیل ها از ترفند ساده ای استفاده میکنند.زمانی که حیوان هنوز بچه است یکی از پاهای او را به تنه درختی میبندند.حیوان جوان هرچه تلاش میکند نمیتواند خود را از بند خلاص کند. 

اندک اندک این عقیده که تنه درخت خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل میگیرد.وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند.فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد. 

برداشت شما چیست؟ 

 

  • دستور خدا 

آدم بدبینی به دوستش گفت:بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی میکند برویم.میخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمیکند. 

دیگری گفت موافقم اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم. 

وقتی به قله رسیدند شب شده بود.در تاریکی صدایی شنیدند:سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید. 

اولی گفت:میبینی ؟ بعد از چنین صعودی از ما میخواهد که بار سنگین تری  را حمل کنیم.محال است که اطاعت کنم! 

دیگری به دستور عمل کرد.وقتی به دامنه کوه رسیدند هنگام طلوع بود و انوار خورشید سنگهایی را که آدم خوشبین همراه خود آورده بود روشن کرد.آنها خالص ترین الماسها بودند 

 

برداشت شما چیست؟ 

 

 

برچسب ها 

 

حکایت-حکایت جالب-حکایت زیبا-حکایت کوتاه-داستان-داستان زیبا-داستان کوتاه-عجایب-عجایب جهان-خدا-اعتماد-داستان اعتماد-زیباترین داستان-زیباترین مطالب-هدف-حکایت مدیریتی-هدفمندی