امـام صـادق عـلیـه السـلام فـرمـود: هـمینکه مؤ من برادر (دینى ) خود را تهمت زند
ایمان از دلش زدوده شود، چون نمک در آب .
پاداش نیکو کاری
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 ساله مان با آن کت قهوهای سوختهای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینیام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
چه شرطی؟
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!
خاطره ایی از استاد ما دکتر شفیعی کد کنی
امـام صـادق عـلیـه السـلام فـرمـود: هـمینکه مؤ من برادر (دینى ) خود را تهمت زند
ایمان از دلش زدوده شود، چون نمک در آب .
پاداش نیکو کاری
چند
روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته
بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد
ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!
استاد
هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و
همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا
گرفت.
استاد 50 ساله مان با آن کت قهوهای سوختهای که به تن داشت،
گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون
تعریف کنم.
من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و
مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر
وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت
اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی
آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر
لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند:
نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان
را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم
از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم،
چادر را جلوی دهان و بینیام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی
های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح
بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا
می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می
آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم
بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش
بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه
اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند،
نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم
دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان
بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و
گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود
بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد
از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم
دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته
گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...
راستش
نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه
به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز
بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من
رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان
بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود
که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
چه شرطی؟
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد
کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر
را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و
گفت:
به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!
خاطره ایی از استاد ما دکتر شفیعی کد کنی
تاریخ ارسال: جمعه 30 دی ماه سال 1390 ساعت 9:17 PM | نویسنده: Saman
| چاپ مطلب
از یحیى ازرق حدیث شده که گفت : حضرت ابوالحسن (موسى بن جعفر) علیه السلام بمن
فرمود: هر که پشت سر مردى چیزى را گوید که در اوست و مردم میدانند که آنچیز در اوست
غـیبت کرده او را نکرده ، و هر که پشت سر کسى چیزیرا گوید که در اوست ولى مردم نمى
دانـنـد غـیـبـتش کرده ، و هر که پشت سر کسى چیزى گوید که در او نیست به او بهتان
زده است
داستان دو گرگ
دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند.
یک
سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و
هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و
پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه
رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می
شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس...
یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده.
ـ بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟!
ـ بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم...
ـ
معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغل رو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن
همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش
چشممون بیاد !!!
ـ تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه...!
ـ یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده اش شد گوشش !
ـ
بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای
تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده
بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و
کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟!!
ـ بابای من خر نبود از
همه داناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش
زندگی می کردم. بده یه همچین حامی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو
میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بیخ تا بیخ بِبرن، بِبرندش تو ده کله گرگی
بگیرن...!
ـ من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم...
ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟!
ـ آره، نمی خواستم به نامردی بمیرم. می خواستم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم...
گرگ
ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از
جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش
را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از
کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:
ـ داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟!!
ـ
واقعاً که عجب بی چشم و رویی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای
یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟!!
ـ چه فداکاری ای؟!
ـ تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم !!!
ـ منو بخوری؟!!
ـ آره مگه تو چته؟!
ـ آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم...
ـ برای همینه که میگم باید فداکاری کنی دیگه !!!
ـ آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگ رو می خوره؟!!
ـ چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن !
ـ آخه گوشت من بو میده !
ـ خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو میده؟!!
ـ حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟!!
ـ معلومه چرا نخورم؟
ـ پس یه خواهشی ازت دارم...
ـ چه خواهشی؟!
ـ بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن...
ـ
واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار هیچی! من دارم فداکاری می کنم و
می خوام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه
نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی
که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه !!!
گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...
نتیجه :
1. گرگها (بخوانید گرگ صفتها !) همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند...
2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق خیلی سخت است...
3. جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم !
منبع:اکبر وکیلی تجره
http://story-short.blogfa.com/