حـضـرت بـاقـر عـلیـه السـلام فـرمـود: کـسـیـکـه در کـمـک کـردن بـه بـرادر
مـسـلمـانـش بـخـل ورزد و از اقـدام در انـجـام حـاجـتـش دریـغ کـنـد گـرفـتـار
بکمل کسى شود که در آن کمک گناهکار (خدا) شود و مزدى هم نبرد.
عاشق زشت ترین دختر شدمدختر دانش آموز صورتی زشت داشت. دندانهایی نامتناسب با گونههایش، موهای کم پشت و رنگ چهرهای تیره...
روز اولی که به مدرسه ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت... او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: میدونی زشتترین دختر این کلاسی؟!! یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
بعضیها هم اغراق آمیزتر میخندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جملهای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژهای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
اما کاترینای عزیزم،بر عکس من تو بسیار زیبا و جذاب هستی...
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینانترین فردی است که میتوان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه میخواستند با او هم گروه باشند...
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود:
به یکی میگفت چشم عسلی و به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاقترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوبترین یاور دانش آموزان را داده بود.
ویژگی برجسته او در تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرفهایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبههای مثبت فرد اشاره میکرد.
مثلاً به من میگفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم میگفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت...
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود؟!
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهریاش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم...!
5 سال پیش وقتی برای خواستگاریاش رفتم،دلیل علاقهام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگیاش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟!
همسرم جواب داد: من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم...!
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید...