مـردى از حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام حدیث کند که فرمود: خدا لعنت کند قدریه را، خدا لعـنـت کند خوارج را، خدا لعنت کند مرجئه را، خدا لعنت کند مرجئه را گوید: من عرض کردم : قـدریـه و خـوارج را هـر کـدام یـک بـار لعنت کردى ، و اینان را (یعنى مرجئه ) را دوباره ؟ فـرمـود: اینها میگویند: کشندگان ما مؤ منند، پس دامنشان تا روز قیامت بخون ما آلوده است ، هـمـانـا خـداونـد در کـتـاب خـود از مـردمـى حکایت کند که (گفتند): (((هرگز ایمان بپیامبرى نـیـاوریـم تـا بـرا یـمـا قـربـانـى بـیـاورد کـه آتـش آنـرا بخورد بگو همانا آمد شما را پـیـامـبـرانـى پـیـش از مـن بـا نـشـانـه هـا و بـا هـمـانکه گفتید پس چرا کشتید آنها را اگر راستگویانید))) (سوره آل عمران آیه 183) فرمود: میانه کشندگان و گویندگان (باین حـرف ) پـانصد سال فاصله بود و خداوند کشتن را بآنان نسبت داده براى اینکه بدانچه آنها (یعنى کشندگان ) کردند راضى بودند.
شــرح :
قـدریـه در روایـات بـر جـبـرى و تفویضى هر دو اطلاق شده و در اینجا مقصود دومى است چنانچه پیش از این نیز گذشت ، و خوارج آنهایند که بر امام (علیه السلام ) خروج کنند و مـرجـئه بـحـسـب لعـنـت از ارجـاء بـمـعـناى تاءخیر است ، و بکسانى گویند که على (علیه السـلام ) را از مـرتـبـه خـود در خـلافـت تاءخیر اندازند و خلیفه چهارم دانند، و نز بآنان گـویند که معتقدند که هیچ گناهى بایمان زیان نرساند زیرا ایمان در نظر آنها صرف عـقـیده است و عمل هیچ دخالتى در آن ندارد و روى این جهت گویند هیچ مصیبتى بایمان زیان نـرسـانـد چـنـانـچـه هیچ طاعتى با کفر سود ندهد، و این دسته دوم آنهایند که گویند هیچ مـصـیـبـتـى بـایـمـان زیـان نرساند چنانچه هیچ طاعتى با کفر سود ندهد، و این دسته دوم آنـهـایـنـد کـه گـویـند کشتن امام و مؤ منین اخیار موجب عذاب نشود زیرا صرف اعتقاد بخدا و رسـول را ایمان دانند و وجه این که آنها را مرجئه گویند اینست که اینان عذاب را از گناه پـس انـدازنـد و مـؤ خر کنند، و ظاهر این است که مقصود از مرجئه این معناى دوم است اگرچه چـنـانـچـه مـرحـوم مـجـلسـى (ره ) گـویـد: مـمـکـن اسـت بـمـعـنـاى اول هم باشد زیرا انان که على را خلیفه چهارم دانند (و انتخاب خلیفه رابراى مردم دانند) کـشـتـن هـر کـس کـه بـر خـلیـفـه زمان بشورد جایز دانند اگر چه از ائمه دین و فرزندان رسـولخـدا (ص ) بـاشـنـد، و بـایـد دانـسـت کـه آیـه نقل بمعنا شده و گرنه لفظ آیه (((لا نؤ من ))) است بجاى (((لن نؤ من )))
مقاله جالب حسین اعلایی اولین فرمانده سپاه ایران
روز ۱۹ دی ماه سال ۱۳۵۶ سر آغاز قیامی مردمی و فراگیر است که ظرف حدود یک سال توانست شاه را از کشور بیرون کند و به نظام سلطانی ۲۵۰۰ ساله در ایران پایان دهد. اما این ماجرا خیلی ساده شروع شد و بهانة آن را خود حکومت فراهم کرد. در روز ۱۷ دی ماه روزنامة اطلاعات که توسط یک سناتور مورد اعتماد اداره میشد مقالهای را با عنوان ارتجاع سرخ و سیاه علیه آیت الله خمینی که توسط شاه به عراق تبعید شده بود به چاپ رساند. چاپ این مقاله مورد اعتراض طلاب حوزة علمیة قم قرار گرفت و من که خود در آنجا بودم به اتفاق تعدادی از طلاب به در منزل تعدادی از اساتید حوزه علمیه قم مراجعه کردیم تا آنها به درج یک طرفه مقاله توهینآمیز علیه شخصیت محبوب مردم اعتراض کنند. این رفت و آمد به در خانة علمای قم دو روز به طول انجامید و حکومت شاه به بهانه نداشتن مجوز برای راهپیمایی به طلاب و جوانان در خیابان صفائیه حمله کرد و تعداد ۶ نفر از طلاب و معترضین را کشت و عدهای را نیز مجروح کرد. رفتار غلط مأمورین امنیتی شاه،نارضایتی مردم از حکومت سلطنتی را به اوج رسانید و به استمرار آن کمک کرد.چنین رفتاری موجب شد تا چهلمها در ایران به راه بیفتد و رژیم شاه ظرف یک سال بیش از ۲۰۰۰ نفر از مردم معترض را در خیابانهای شهرهای مختلف بکشد.ولی هرچه بر کشتههای خیابانی و بازداشت مردم و تعداد زندانیان سیاسی افزوده میشد عملا از اقتدار نظام شاهنشاهی کاسته میشد.
تا قبل از این حوادث، مردم مستقیما شاه را خطاب مخالفتهای خود قرار نمیدادند و سعی میکردند تا انتقادات را متوجه نبود آزادی بیان در کشور،فقدان آزادیهای سیاسی و رفتار بد مأمورین دولتی به ویژه عناصر گارد شاهنشاهی و در نهایت دولت وقت بکنند. اما تداوم رفتارهای خشن حکومت و سرکوب شدید اعتراضات باعث شد که مردم لبة تیز مخالفتهای خود را متوجه شخص شاه بکنند و خواستار تغییر اساسی در نظام حاکم شوند. نامه نگاریها به شاه شروع شد و او به حق عامل همة نابسامانیهای کشور اعلام شد.
این روند ادامه یافت تا آن که مردم، آزادی و نجات خود را در برپایی جمهوری اسلامی دیدند تا هم از حکومت یک شخص به صورت مادام العمر جلوگیری کنند و هم مردم با انتخابات آزاد بر سرنوشت خود حاکم باشند و هم حکومت برخاسته از متن فرهنگ مردم که اسلام است باشد و تعارضی بین باورهای مردم و اَعمال حاکمیت نباشد. به هر حال شاه به سرکوبها و توسعه اختناق ادامه داد تا با رهبری امام خمینی همة مردم علیه وی بسیج شدند و او برای نجات جان خود و خانوادهاش مجبور به فرار از کشوری شد که خود را صاحب آن میدانست. به نظر میرسد احتمالا سوالات زیر پس از فرار برای شاه مطرح شده باشد که میتواند برای سایرین تجربهای مهم و عبرت آموز باشد.
۱-اگر در واکنش به حضور مردم در مجالس ترحیم فرزند امام خمینی سعه صدر به خرج میدادم و با مقاله توهینآمیز که نویسنده آن داریوش همایون وزیر اطلاعاتم با اسم مستعار بود،مردم را تحریک نمیکردم بهتر نبود؟
۲- اگر پس از انتشار مقاله در روزنامه حکومتی، اجازه پاسخ به آن مقاله را در همان روزنامه میدادم حکومتم دوام بیشتری نمییافت؟
۳- اگر به مردم معترض اجازه راهپیمایی مسالمتآمیز را میدادم و آنها را متهم به اردو کشی و زورآزمایی خیابانی نمیکردم، مسئله خاتمه نمییافت؟
۴- اگر به مأمورین دستور میدادم که به تظاهر کنندگان تیراندازی نکنند و هوشمندانه و با تدبیر آنها را آرام کنند،نتیجه بهتری نمیگرفتم؟
۵- آیا اگر به جای حصر کردن بعضی از بزرگان در خانههایشان و تبعید تعدادی دیگر به سایر شهرهای دوردست و زندانی کردن فعالین سیاسی، باب گفتوگو و مراوده با آنها را باز میکردم، کار به فرار من از کشور میانجامید؟
۶- اگر به جای اتهام زدن به مردم که خارجیها عامل تحریک شما هستند به شعور جمعی آنها توهین نمیکردم حالا خودم مجبور بودم به خارجیها پناه ببرم؟
۷- آیا اگر به جای متهم کردن مخالفین خودم به اقدام علیه امنیت کشور،وجود مخالف را میپذیرفتم و حتی آن را قانونی تلقی میکردم و برای آنها حق قائل بودم نمیتوانستم بیشتر برمسند قدرت باقی بمانم؟
طبیعی است که دیکتاتورها برای خود حق ابدی حاکم بودن بر مردم قائل هستند و در زمانی که در کاخ سلطنت با همراهان متملق و چاپلوس احاطه شدهاند فرصت طرح این سوالات را ندارند و زمانی به فکر میافتند که مثل قذافی پس از موش و حشره خواندن مخالفین، مجبور شوند فرار را بر مقاومت و ایستاده مردن ترجیح دهند. فاعتبروا یا اولی الابصار
سلام سلام آمدم تا جویای حال واحوالتان باشم خوبید؟؟[قلب]