داستانی از دیدار با امام زمان

مـعـمـر بن خلاد گوید: از حضرت رضا علیه السلام پرسیدم : و عرضکردم : قربانت گـردم مـردى در مـیان جمعى است و سخنى بمیان آید و آنها شوخى کنند و بخندند؟ فرمود: بـاکـى نـیـسـت تـا آنـجا که نباشد و گمانم که مقصودش فحش بود (یعنى در صورتیکه بـفـحـش و هـرزه گـوئى نـکـشـد، و فـحـش در آن نـبـاشـد) سـپـس فـرمـود: هـمـانـا رسـول خـدا (ص ) ایـنـگـونـه بود که عرب بیابانى نزدش مى آمد و هدیه اى برایش مى آورد و هـمـانـجـا مـى گـفـت : بـهـاى هـدیـه مـا را بـده ، پـس رسـول خـدا (ص ) مـى خندید، و هر زمان که اندوهگین مى شد مى فرمود: آن عرب بیابانى چه شد؟ کاش نزد ما مى آمد.

 

داستانی از دیدار با امام زمان

 

در زمانی نه چندان دور یعنی هنگامی که مردم بدون هواپیماهای بویینگ و ایرباس و بدون هیچگونه ریایی به حج میرفتند.در اصفهان چند نفری در قالب یک کاروان عازم سفر حج شدند.مسافت های زیادی را گزراندند و روزها و دشتهای زیادی را پشت سر گذاشتند.یک روز طبق معمول روزهای گذشته مشغول استراحت شدند.در این میان فردی بود که اسمش خاطر ذهنم نیست.او هم که مشغول استراحت بود در زیر سایه ای به خواب عمیقی رفت و وقتی به هوش آمد دیگر اثری از دیگر همسفران خود ندید.کاروانیان رفته بودند و او هم خواب مانده بود و از کاروان دور افتاد.ترسید و با عجله مشغول راه افتادن شد ولی او دیگر نه راه مکه را میدانست و نه راه اصفهان.وحشت او را فراگرفت و با ترس در حالی که زیر لب مشغول ذکر نام ائمه اطهار(علیهما السلام) و مدد جستن از آنها بود به جست و جوی کاروان پرداخت.آنقدر گشت تا از نفس افتاد ولی مداوم ذکر یاصاحب الزمان بر زبانش جاری بود اما اثری از کاروان نیافت.او درحالی که دیگر از خستگی توانی در بدن نداشت دو نفر سوار را دید که از دور می آیند وقتی نزدیک شدند دید که یک نفر سید زیبا به همراه یک نفر دیگر که برروی اسب قهوه ای نشسته جلوی او ایستادن.سید بزرگوار از او پرسید که چه شده؟شرح حال خود را بازگو کرد.آن مرد اصفهانی در حالی که مشغول شرح واقعه بود گاهی نیم نگاهی به آن مردی که کنار سید و روی اسب قهوه ای بود می انداخت و فکر میکرد که چقدر این آقا شبیه حالوی خودمون که در بازار اصفهان حمالی میکند است.بعد از شرح داستان آن سید بزرگوار رو به سوار بغل خود میکند و از او میخواهد که مرد اصفهانی را به مقصدش برساند.مرد اصفهانی همراه آن مرد میشود و در حالی که در راه مشغول رفتن بودند مرد اصفهانی از او میپرسد که آقا شما چقدر شبیه به ((حالو)) که در بازار اصفهان است میدهید!مرد میگوید من خود آن حالو هستم و آن سیدی که دیدی حضرت صاحب الزمان بودند.مرد اصفهانی ناگهان جا میخورد ولی چه کند که دیگه کار از کار گذشته و امامش رفته بود.وقتی که به مکه رسیدند حالو که آن مرد اصفهانی را رسانده بود گفت که مبادا راجع به این واقعه به کسی حرفی بزنی.این یک راز باشد بین من و تو و امام زمان.مرد اصفهانی قبول کرد ولی به شرط اینکه وقتی به اصفهان بازگشت حالو حتما به دیدن او بیاید.حالو هم قبول کرد ورفت.مرد اصفهانی وقتی به هم کاروانیان خود رسید کلی گلایه کرد ولی حرفی از ماجرایی که بر او گذشته بود نزد.مراسم حج تمام شد و مرد اصفهانی به همراه همسفرانش به اصفهان بازگشتند.مرد اصفهانی به شدت مشتاق دیدار دوباره حالو بود.او روز اول در خانه نشت مردم آمدند ولی از حالو خبری نبود.روز دوم هم به همین منوال گذشت.اما روز سوم وقتی که خانه نسبتا شلوغ بود حالو وارد خانه مرد اصفهانی شد و کنار درب ورودی نشست.همین که مرد اصفهانی آمد تعارف کند حالو اشاره ای کرد و گفت بشین.حالو کنر در نشسته بو تنها و کسی هم اعتنایی به او نکرد.کسانی که مسئول پذیرایی بودند میوه آوردند ولی به حالو تعارف نکردند.چایی آوردند ولی به حالوی امام زمان ببین تعارف نکردند.مرد اصفهانی که به شدت شرمنده و خشمگین شده بود خواست بلند شود و خود شخصا تعارف حالو کند که باز حالو اشاره ای کرد و گفت بشین.حالورفت.مدتی گذشت.یک روز مرد اصفهانی که در مغازه بود حالو به نزد او آمد و گفت که این جمعه به خانه من بیا کار مهمی با تو دارم.هرچه گفت چه کاری گفت بیا بهت میگویم.روزها گذشت و نوبت روز جمعه شد.با رسیدن جمعه حالو به خانه حالو رفت همین که وارد شد دید سیدبزرگوار و زیبایی مشغول خارج شدن از خانه بود و حالو گریه کنان و دوان دوان با پای برهنه پشت سر آقا حرکت میکرد.وقتی به حالو رسیدم ازش پرسیدم که آیا این سید همان آقا بود گفت:(( بله ایشان آمده بودند که خبر مرگ مرا به من بدهند))سپس به من گفت((حاضری برای من یک کاری بکنی؟))گفتم به روی چشمم چه کاری؟ گفت:من در فلان روز از دنیا میرم.تو در آن روز سراغ مرا از دیگر حمالان بازار بگیر.آنها به تو میگویند که امروز سر کار نیامده.با آنها به خانه من بیا.جسد مرا غسل و کفن و دفن کنید.مبادا تا من زنده ام درباره ماجراهایمان با کسی حرف بزنی.قبول کرد و با اشک از خانه حالو بیرون آمد.روز مقرر فرا رسید و مرد اصفهانی در بازار از حمالان سراغ حالو را گرفت و آنها هم گفتند امروز نیامده و با هم به خانه حالو رفتند و جسد او را یافتند و غسل و کفن کردند و دفنش کردند.بعد از آنکه حالو را دفن کردند مرد اصفهانی بر روی خاک حالو افتاد و زار زار مشغول گریه کردن شد.مردم متعجب شدند که حالو هیچ خویشاوندی با مرد اصفهانی ندارد ولی اینگونه گریه میکند.وقتی شرح ماجرا را از زبان او شنیدند خیلی ناراحت شدندوآنها هم خون گریستند از اینکه چرا آن مرد را نشناخته بودند. این ماجرا به گوش یکی از آیت الله های بزرگ اصفهان( که اسم او نیز یادم نیست)رسید.آن آیت الله بعد از خبر دار شدن همه مردم را جمع کردواو هم در سوگ حالو خون گریه میکرد ومردم باشکوه ترین مجلس را برای وی گرفتند.

چه خوب هست اینطور زندگی کردن و اینطور مردن مثل حالو

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:02 ق.ظ

۲۰۹۳۱

صمد سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:05 ب.ظ

سلام.اگه میشه منبع داستانها را هم ذکر کنید.یا علی

اقا صمد من از یک روضه شنیدم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد